سوگمهر/ حسن باستانی

بازی گاه:
بندگاهی چون دخمه ای نیمه تاریک، با دیوارهای نمور و سنگ چین، که میخها و زنجیرها و گرده های فلزی از آنها آویخته .
سوی راست دخمه، در بلندا ، چهار چوبه ی دری است و پشت آن، و کمی دورتر ، پرده ای.
پلکانی سنگ چین و نیمه ویران پیچیده از پای چهار چوب در،‌ تاکف دخمه.
درکنارها ، سه پایه ای چوبین شکنجه ، پیچیده در ریسمان و کنف که جای ابزاروجامه های بازی نیز هست. و دورتر، کنده ای با خون آبه های ریخته بر آن که خشکیده.
در میانه ، سکوی گرد گردننده و تیرکی چوبین با حلقه های فلزی در دو سر آن و زنجیری بلند، کشیده از سقف دخمه، آویخته به قرقره ای، که از میان تیرک گذشته.
ابزارهای بازی چون شمشیر و شلاق و پیاله های رنگ و تکه های پارچه و جامه های بازی و تنبور و دف، در کناره ها. دو مشغل خاموش بر دو دیوار دو سو، و یکی بردیوار پلکان که در انتهای صحنه است.
پیش از ورود سردار عیار با موی و ریش آشفته روی سکوی گرد و رو به سوی چهار چوب در نشسته و بی خود از خود تنبور می نوازد.
همزمان با آمدن تماشاگران، بازی ساز نقش سردار هم وارد شده،‌ جامه های بازی را می پوشد و خود را می آراید.
] سردار؛ پای افزار سنگین و جامه ای فلز دوزی شده ،‌شلاق و شمشیر وخنجرو […
]عیار؛ جامه های چاک خورده از شلاق، با پیشانی بند، بدون پای افزارو نواری از زنجیر بر هر دو دستش وپاهایی که با زنجیری بلند به کف دخمه بسته شده اند. [
سردار از پیاله های رنگ ، گرد خاکی رنگی را در فضای دخمه می پاشد،و همه ی فضا ی دخمه را گرد خاکی رنگ می پوشاند.
عیارهمچنان می نوازد، بی خود از خود، و لحظه ای کوتاه، سایه ای پیدا و ناپیدا از دختری گیسو بلند، در پس پرده( پشت چهار چوب در) نمایان می شود که گویی گیسوانش را در باد شانه می زند.
در این بین سرداربا آیینه ای کوچک در دست چهره خود را می آراید؛ جای یک زخم کهنه روی چهره اش ؛ ابروان و چشمانی پر رنگ وسیاه. سپس خیره در آینه می ماند.
در حرکتی باز تاب نوری از آیینه ناگهان بر چهره اش می افتد و سردار به خشم آمده، آیینه را به زانو می شکند.پس بند شلاق به رنگ سرخ می زند و به سوی عیار رفته آرام بر پشت او می کشد، رد رنگ خون برجامه ی عیارنقش می بندد،عیارگویی درد کش، به خود می پیچد،وسایه ی دخترک ناپیدا می شود.
و باز رنگی دیگر که با شلاق بر پشت عیار کشیده می شود.
پس سردار درسوی دیگر شلاقش را می تاباند و در فضای خالی میزند، صفیر شلاق
می پیچد ، عیار به خود می پیچد ، گویی شلاق بر پیکر اوست که فرودمی آید. و دوبار.
پس سردار شلاقش حلقه گردن عیار کرده ، خرکش او را به سویی می کشد.
پس پنجه در رنگ سرخ زده ، بر چهره عیار می کشد. رد خون بر چهره عیار نقش می بندد. عیار به رعشه می افتد ، گویی از درد.
پس سردار او را به تیرک چوبین می بندد. دو گوشواره زنجیر از دودست عیار آویخته شده، بر تیرک کوبیده می شود، عیار دردکش…
سردار زنجیر بسته به تیرک را می کشد و عیار چلیپاگونه، با تیرک بسته، معلق در فضا می ماند.
پس سردار تنبور را با تبر ، و دف را با تیر به ستونها و تیرکهای جوبی می کوبد. مشعل خاموش روی دیوار پلکان را برداشته ، خارج می شود.
صحنه در خاموشی فرورفته ؛ تنها روشنی بسیار کم سویی، سایه هایی را نمایان کرده است.
و در این خاموشی ، صدای چکیدنهای چکه های آب ازسقف، بر سرو روی عیار و کف دخمه ، پژواک می شود. دمه و مه همه ی فضای پشت چهار جوب در دخمه را پر میکند و آوای دختر گیسوبلند-پریزاد، می پیچید- سوزناک - در فضای دخمه ، گویی از ورای دیوارهای سنگی آن ، وصدای چکیدنهای آب را درخودمحومی کند.
وآرام روشنایی باز تابیده از پشت در دخمه، سایه ای از پری زاد را در پس خود نما یان می کند که گویی گیسوانش در باد می رقصند- نرم و بلند.
آنک عیار آرام آرام سر برمیداردو خیره در سایه ی پری زاد.
عیار: آی … ای پریزاد! … از همان نگاه نخست دانستم کز کیش تو گریزی نیست و از مهرات. نه … خواهش رهایی ام نیست … کاش سخنی می گفتمت، چشم درچشم، و نوازش گیسوان درباد تو را بر چهره ام به زندگی می نشستم، و بوی شکوفه های همیشه سرخ آ ویخته بر آنها را، تاب می آوردم، پیش از آنکه مرده باشم!…

] روشنایی پشت دمه و مه آرام آرام بسته می شود وسایه ی پری زاد نا پیدا می شود.
سردار با مشعلی روشن در دست ، به زیر چهار چوب در نمایان میشود [
سردار: با من … زبان بسته ای ؟!… پچ پچه با که می کردی؟
] در برابر عیار آویخته می ایستد. به روشنی مشعل اندام عیاروسایه او متلاطم

بر دیوار دیده می شود . در خون و نیمه جان ، و از سرو روی آب چکان [
سردار: بوی گنداب گرفته ای مردار … پوسیده ای !… تا کجا این بازی ؟!…

] به سوی مشعل خاموش بر دیوار می رود[

نشنیدی شیری که بر من غرید، چه با یالش کردم؟…

] مشعل روشن را به مشعل خاموش نزدیک می کند و مشعل خاموش ناگهان

شعله ور می شود . سردار با نگاهی به عیار به سوی مشعل دیگر می رود [

اوهماورد من نبود عیار!…

] مشعل روشن را به مشعل خاموش نزدیک می کند و مشعل خاموش

ناگها ن گر می گیرد. لبخندی به نشانه قدرتمندی می زند.

آرام شلاق آویخته از بند کمربندش را باز می کند و به سوی دیوار پلکان

انتهای صحنه می رود. سر شلاق از پس اوبر کف دخمه کشیده میشود و

صدای حلقه های کوچک سربی آن که بر زمین کشیده می شود، در فضا

می پیچد. سردار در انتهای صحنه ، مشعل را بر دیوار پلکان می زند و

به زیر آن می ایستد، و ناگهان شلاقش را در فضای خالی به صدا در

می آ ورد.[

سردار: اینک زبان خوش …

از کدام راه به بارگه می شدی ؟ … ] بر فضای خالی شلاق می کشد. صفیر آن می پیچد.[

شاهزاده به دام چه می خواندی ؟… ] شلاق بر فضای خالی – عیار به خود می پیچد[

گوش بسته ای؟… فرمان مرکت مهر کوب شهریاراست ، نگران نشانه ای ! …

] عیار به تمسخر لبخندی می زند،.سردار شرزه شمشیرمیکشدو بر

زنجیر تیرک فرود می آورد، زنجیر کنده شده، عیار با تیرکی که

به آن بسته بر زمین می افتد [

سردار: زبان بگشا!… مرگت آسان گردان!… پچ پچه مرا خوش نمی آید…

نعره زن، فریاد کش … غریوکن … ] عیار را وامیدارد که به روی پای افزار سنگین اش بیفتد[

پای افزاربوس !… لا به کن!… ] چهره عیار را به روی پای افزارش فشار می دهد[

عیار: چرا نمی کشیدم !…

سردار:
نه کم از صد بار!

عیار : ] به ریشخند [ هـ … تلاش بیهوده است!

] سردار از سر عیار گرفته او را بلند می کند برابر خود[

سردار: ] به خشم[ هرزه گرد یاوه گو !… زبان به پاسخ بگشا!

عیار: بسته مهراست سردار.

سردار: گاو ریش نادان … شاهزاده را مردانی خواستارند بلند آوازه و پر شوکت!…

آوازه توچیست شبگرد!

عیار : رسوایی!

سردار: همین!… دیگر چه؟
عیار : شیدایی!
سردار: دست گرفته ای هرزه؟ جادو چه کردی با شاهزاده؟
عیار : آنچه به افسون شما پوچ نگردد.

سردار: ( توفنده) او دلبر دیگری است بدکار!

عیار : من نیستم.

سردار: چه به پایش نشسته ای؟
عیار : پای بندم!
سردار: بیزار است!

عیار : مگر همین نمی خواهید!

سردار: هم رای مرگت!

عیار : پس درنگت از چیست سردار؟! ] سردارمیزند بر تخت سینه ی عیار[

سردار: ( از میان دندانهایش ) مرا بازیچه زبان مکن جانور!… بگو با او چه کردی؟ …

عیار : چه گویم که او با من چه کرد؟
سردار: (غرنده) راست با من باش عیار!… او شیدای توست!

عیار : همین است که زنده ام!

سردار: می توانم تو را کشت!

عیار : پس بیهوده نجوش .

سردار: کاش همدردت نبود! ( شمشیر کشیده به کس گمانی می زند)

عیار : پس چه میجویی؟ این من!… بنگر!…

سردار: من بدین ناچارم ای مرد!

عیار : میدانم!

سردار: بگو که فریب کردی!

عیار : با دلش؟

سردار: به آزمندی سیم و زرش.

عیار : یاوه !…

سردار: این شیدایی به کجا می کشد؟

عیار : باشد به جدایی، به فناء !…

سردار: دشمنی با که می کنی نگون بخت! اندیشه ی خامت به کجا میبرد؟

رها کن خود را ازاین بند! بگوکه ترفند شب زنی بوده است!

عیار : نبوده است!

سردار: به اندیشه کین توزی از شهریار.

عیار : شرم آور !

سردار: از سر آوارگی .

عیار : شوریدگی!

سردار: بگو که فریب کردی!

عیار : نکردم !…

سردار: ( شرزه) با تو چه کنم ؟!] در مانده تکیه به شمشیر زده و لختی به درنگ میگذرد[

کاش نمی دانست در بندی ! (با خود) آه! … شیدایی! کیست هماوردت و چیست راز پیروزی بر تو؟!…

]لختی در اندیشه می ماند، به سوی عیار می رود[

گوش گیرای مرد- ای عیار!… مرا دشمنی با تو نیست. من خود بیزارم از این بازی!

عیار : چه پیش آمد سردار؟! پیشتر چنین نبودی!

سردار: تو ازگردن نهی چه می دانی! مرا فرمانی است از شهریار و من ناچار به سر سپردن!

عیار : سخنی تازه!

سردار: من در اندیشه شمایم!

عیار : کهنه فریب زورمندان !…

سردار: چه گویم که باورداری؟

عیار : راستی.

سردار: اینک که می شنوی هر سخنم راست است.

عیار : و با دلت ؟

سردار: مهر!

عیار : پس نشانه ای بیاور گمان شکن بر راستی گفتارت!

سردار: از چه؟

عیار : پری زاد! (درنگ) از او بگو، اگربا دلت مهری است، وگر بر زبانت راستی!

سردار: ( در اندیشه) از این تو را چه سود هنگام که سرت به زیر تیغ است؟! مرا اینک اندیشه در پی چاره است و تو از چه می پرسی؟‌

عیار : سخنانت همه باد است، مگر که نشانه ای آوری!

سردار: چه منگی! تو او را می کشی!

عیار : (گنگ) پرده برگیر! از چه لاف می زنی؟

سردار: اگر لاف زنی است از راستی است! تلخترین سخنان ؛ از او که خواستی- پری زاد!

عیار : پری زاد! … با او چه کردید؟!… زبان بگشا سردار!…

سردار: به پیمانی!

عیار : هر چه باشد.

سردار: نمی شکنی؟

عیار : آنچه نیاموخته ام، پیمان شکنی است.

سردار: این دخمه گورستان گفتار من!

عیار : و من!… بگو سردار!…

سردار: نخست پیمان!

عیار : و با هزاران سوگند! (درنگ)

سردار: شاهدخت رهایی ات خواست !

عیار : دلم آشوب است!

سردار: و شهریار توفید؛

( به جای شهریار) نه!… بکشید ش!

عیار : کاش نمی خواست!

سردار: واو – شاهدخت- به پای پدرافتاد! چنان بردکی!…

عیار : درد می کشم…

سردار: ( به جای شاهدخت) رهایش کنید!… سوگند مهر را که فراموش می کنم که بوده است!…

عیار : وای! … اندوه بر من!

سردار: و شهریار غرید؛

- آتش زیر خاکستر ! بکشید ش!…

عیار : بکشیدم … بکشیدم!…

سردار: واو – پری زاد، زاده شاه- گریست! چنان ابرکی!…

عیار : می سوزم…

سردار: ( به جای پری زاد) این مردی نیست که می کنید! او به بند من افتاده ؛ انگیزه ی شیدایی اش از من بود. بر من بخشید ش!… مهر من با اوست!… من بر او دلبسته ام!…

عیار : می میرم ای همه مهر!… ای پری زاد !…

سردار: و شهریار فغان زد ؛

- شهریاران و عیاران ؟! وای رسوایی ! دیگر چه می ماند نشان ازشهریاری؟

بکشیدش !.. هر دو را بکشید! …

عیار : ( رمنده به فریاد ) دروغ !… دروغ !… ( ردنگ )‌

سردار: با این که تو می کنی، فرمانی است که می آید!

عیار : ( نالان ) این سزای چیست؟!

سردار: او نیز همین گفت، و شهریارغرید چون شیر؛

- این فریب شب زنی است! بازی شان همین است!…

چندی از مهر می گویند- شیدایی!… اینان در اندیشه ی تاراجند.

عیار : من با او هیچ نگفتم!… سوگند که با او هیچ نگفتم!…

سردار: ( دربازی شاهدخت) او با من هیچ نگفته !…

(در بازی شهریار) ترفندی تازه! بکشیدش …

( در بازی شاهدخت) خود را می کشم …

عیار : نه!…

سردار: (به شهریار) خود را میکشد!…

( در بازی شهریار) ننگ آورتر، دلباختن به عیاری است! من بازش نمی دارم.

عیار : مادر… مادر! … چرا مهر آموختی ام؟ !

سردار: شنیدی؟ … شهریار بازش نمی دارد!… چه می کشی اورا؟…

عیار : ( به خود می پیچد) دژ خویان !… چه می دریدش؟

سردار: این نشان بیزاری نیست؟ کینه ای از شاهزادگان؟ بگو شب زنی بوده است- فریب!…

عیار : آنچه تو می کنی !...

] سردار شرزه شمشیر می کشد و بر بندهای زنجیر و حلقه های

تبرک میزند؛ تیرک از عیار کنده شده و حلقه های زنجیر پاره

آویزان از دستان عیار می مانند.[

سردار: من رهایی تان می خواهم.

عیار : ( ناباور) تو را چه سود؟ !…فرمان سرورت را بگزار، سردار!…

سردار: ( به اویورش میبرد) دست بدار از این بیهودگی !

تو اورا می کشی؛ مرا می کشی؛ پیشتر از این می مردی، من ایستادم !…

عیار : ( به ریشخند) این سخنانت را نیاز به سوگند و پیمانی نبود!

سردار: هیچ دگرگون نمی شود که باور نکنی . لیک با مرگ تو…

] می ماند. بیرون میرود. آوای پری زاد میپیچد.

عیار در تنهایی سر بر می دارد [

عیار : آی ای پری زاد!… رهایم مکن در برهوت این جهان،زیرا تو از ژرفای قلب من آگاهی!



] یوغ را بر دوش اش می گذارد [



بنگر از آن بلندا… بنگر که یوغ تو را زاده ام… و بر چلیپا یت اندامم را بخشو ده ام!



] یوغ را با خود می کشد،صدای صفیر شلا ق. عیار به خود می پیچد [



نه !… یوغی را که مرا بدان پیوستی هرگزازدست ندهم… خجسته آنکه به نام تو بر چلیپا رفت… زیرا هرکه به پاس تو بمیردزنده ماند!



] بر زمین می افتد ازناتوانی و سنگینی یوغ [



گواه بودم ای پری زاد… گواه بودم که چگونه از برج نگاهبانی خویش مرا با مهربانی می پاییدی !…چرا اکنون زندگی ات را تباه می کنی؟… من کیستم؟!…هیچ…نا چیز!… ونه حتی بزرگان روی زمین سزاوار آنند که تو خویشتن را فدای آنان کنی!…

] صفیر شلا ق می پیچد؛ عیار به خود می پیچد[

آه… ای من!… ای هیچ! …ای ناچیز! …چگونه زندگی اش را نجات توانی داد؟…



] بر زمین می افتد[



آه.… ای روح! …چشمانت را فراز گیروازغل وزنجیرهایت گلایه مکن!…



] صفیر شلا ق [

به تو سوگند که امید از کف ننها ده ام…



] بر می خیزد،یوغ بر دوش، می گردد [



خسته مشوای خرد!… تن در مده ای عشق!…



آه …ای خورشید قلب من! …چه کسی زیبایی پر شکوهت را پژمرده است؟!…



خمیره ی خویشاوندانت؟…مهرپدرانت؟…ازبرادرانت کدام؟...



آنان شکارگران بی شفقت اند…



(صفیر شلا ق) آی …مردگان برخاسته اند …این است منزلگاه شبروان…



آ ی … گوسپند سرگردان …شبان در پی توست…



آی …آزاده ی تحقیر شده… مسیح در پی توست…



کیست تشنه ی این عشق؟ …



آه… به جنبش در آی ای روحی که به زنجیرها همی بسته ای… به جنبش در آی…



] بانگ دفهاوتبورها بلند می شود.عیارسماع گونه می رقصد

با یوغ و زنجیرهایش…تا می افتد. سردار می آ ید [

سردار: شاهزاده گفت؛

- او شکار مهر منست. اگر گرگی است شب زن ، به ترفند دلدادگی،

رهایش کنید به بلا گرد من، که بیزاری از مهر می زاید به مرگش .

عیار : ( به فریاد) نبوده است!

سردار: (توفنده) دروغی بگو عیار!

] خاموش دراندیشه کام می زند دف را برداشته برابرچهره اش

می گیرد و با تکانهایی حلقه های آن را به صدا می آورد[

عیار: تشنه ام…



سردار: ( ازپشت دف ) روزهاست می کوشم دست بداری ، خود را برهانی.

هرچ می کنم به زجر، به درد، به وحشت ، به مرگ … پاپس نمی کشی!

هر سخنی دروغ می نماید پیش تو، و تو دروغی نمی گویی برای رهایی اش!

تو شیدایی، وهمین درد مرا میکشد…

هماورد سرداری چون من ، نزار شیدایی بی پشت!…

] می ماند و دف را پایین می آورد تا زیر چشمان اش[

اینک می گویمت راز پنهان ، با یاد آوری هزار سوگندت به پیمان!…

من … من بر او شیدایم!… ] ناگهان بردف می کوبد و همراه آن به رقص می افتد[

بر او شیدایم … بر او شیدایم…

عیار : ( ناباور و گریزان) دروغی نو! نه … نه … نه … ] خاموشی [

سردار: تو هماورد مهرمنی عیار !…

عیار : ترفندی تازه!

سردار: چرا باور نمی کنی؟!

عیار : تواز باور بسیار دوری.

سردار: تو مرا به شکست می خوانی نه رزم ؛ رسوایی!… ونمی دانی که من رسوای اویم !…

عیار : ( به خود می پیچد) وای از فریب !…

سردار: چشم باور چه می بندی بر این راست سخن؟

عیار : بگو راستتر کدام است؟

سردار: درد شیدایی می فهمی ؟

عیار : ( گریزان) دیگر هیچ مگوی!…

سردار: این درد من می کشم، روزهاست ، و این از توست.

عیار : این بازی است… بگو که فریب است!

سردار: اوسپرده ی من بود، من نگاهبانش . با من به مهر نبود- سرد بود!تانشان ازدل دادمش ، خندید ، گریخت – بی پاسخ!… پس از هر چیز گفتمش؛ از مهر، ازدل، از نشان، از سالهای آرزو! او با من به مهر آمد، مهربانش گشتم، به بستر مهرش رفتم…

عیار : ( زخم خورده می غرد) نه !… مرا تاب این دورغ نیست!

سردار: ( به زانو میرود و مشت بر زمینی می کوبد) اف بر این شوریدگی !

عیار : ( دیوانه وار) بر خیز سردار! چه ترفند میزنی؟…

] شلاق را به دست سردار می دهد [

شلاق زن!… با خشم زن!… این گونه برمن متاز!…زبان تازیانه ات خوشتر است؛ باور

پذیرتر!

( گریان) بزن… شلاق بزن!… شلاق بزن…

(درمانده) شلاق بزن… ( می ماند و می گرید)

سردار: در آوردگاه مهر ، تا زیانه برکه کوبم ؟! ( شلاق را بر گرده خود می کشد) برکه کوبم؟! …

عیار : ( به خود می پیچد) با من چه می کنی؟

سردار: با من چه کردی؟ … ( خود را میزند) با من چه کردی؟ …

عیار : وای برمن اگر اینان راست باشد! وای بر من !…

سردار: من مهربانیش نتوانستم؛ تو ربودیش ! از من!…

اینک او دلش با توست ،و من دیگر چه می توانم کرد؟ …

من نرد مهرباختم عیار، و تو پیروز!

[ ناگهان با نعره ای شمشیر کشیده به زنجیرهای پابندعیار می کوبد و او را می رهاند ]

برو!… اینک که هر چیز از مرا بردی، جان خود نیز ببر! …

به تیرهای درکمین جان مباز، بگذار من بمانم و تیغ شهریار و داغ پری زاد!

شب زنی از این نیکوتر؟! برو عیار… بگذار به، سوگ مهر خویش بنشینم !

( نعره می زند) برو!…

عیار : به کجا؟!…

در پس این دیوارها نشان چیستم، مگر هزاران تیغ آخته !

(درنگ) این زنجیرها به باور چه گشودی ؟ این چه دردی است جانکاه؟!

کاش نمی گفتی ام از مهر !… کاش هذیانی بود از بیزاری و خشم!…

( درنگ . با گره ای در گلو) من … من هرگز به بارگه نشدم سردار!

] به سوی تنبور رفته همچنانکه آن را نوازش میکند برداشته و آرام پنجه درآن می زند[

در ایوانش دیدم… گیسوانش به شانه می افشاند در باد…به زیبایی اش درماندم … گیج !… چون شکاری و بسته دام… پس نگاهش بر من عیار بی یار افتاد؛ خیره ماند… لرزیدم … چیزی در من فرو ریخت؛ بی یاری یار شد؛ عیاری فراموش… همین شد، به شیدایی باختم! …روزها چشم برایوان می ماندم، شبها سرگردان بیابان، زبان زد مردمان، رسوای عیاران، هر دهان چیزی ام می گفت بازبانی… ( به سردار) بگویمت ازسخنانی که بردلم سنگین مانده است ؟

] روبه سوی چهار چوب در دخمه برروی سکوی گرد گردنده نشسته و پنجه های قوی در تنبور می زند- عاشقانه ترین نواها

و همراه آن نواها خود نیز در رقص است.

سردار در بازی نشانه هایی ازکسانی را بر می دارد ویک یک

آنها را بازی می کند و هربار سکوی گرد گردنده را که عیاربر

نشسته میگرداند.

هر بار عیار رو به سویی قرارمی گیرد بی انکه هیج واکنشی از

خود نشان دهد [

سردار: ( دربازی گذرنده) های عیار!… در طریق سلوکی؟

] به تمسخر می خندد و می گذرد و سکورا می گرداندد[

- ( در بازی پیرمرد دستار پیچ) طریقت را هفت وادی است جوان؛ طلب و معرفت و عشق و غناء ، توحید و حیرت و فناء … اکنون تودر کدامین وادی غوطه وری ؟…

] می گذرد و سکو را می گرداند[

عیار : (همچنانکه می نوازد) من آن دستار پیچان را نمی فهمیدم سردار، که از من بسیار دور بودند. لیک کسانی را که با زبان من می گفتند خوب می فهمیدم …

سردار: (سکوی گردنده را می گرداند. دربازی پیرزن بر بلندی میرود) های جوانک!… هر بامداد تا

شامگاه، چه می جویی در پای این دیوار؟ ها؟ !… آفتاب همه جا می تابد و تو به زیر پنجره ی ما ، چه می نوازی؟ مرا چند دختردم بخت است به خانه، وبا این که تو می کنی، نامشان بر سرزبانها می افتد به کاری که نکرده اند!… بر خیز جوان …برخیز، یا کوبه ی این در خانه ما را بکوب، یا نوای عاشقانه ات را جای دیگر سرکن…

عیار: او نوای عاشقانه را می فهمید سردار!…

سردار: تو پیش از آنکه شیدا باشی،عیار بوده ای !…

عیار: عیار بودم وبی یاربودم…

( می نوازد و می خواند) ای ی ی ی…یار…

سردار: (در بازی مردی- سکو را میگرداند) به کسوت عیاران در آمده دلبری کندبی پدر!…

تف بر تو که بزرگی نام عیاران پاس نداشتی و بدنامی ایشان خواستی!…

] می گذرد-سکو را می گرداند[

-( دربازی اباشی مست) های … ولگرد! … یک بارمی گویمت… و برای همیشه….

چشم از آن ایوان برگیر…. او ، شکار من است!…

] سکو را می گرداندد و میگذرد [

-( در بازی عیاری از عیاران) عیاری و شیدایی؟... آیینمان به باد می دهی با این که میکنی!

دل کن از آن دختر!… او تو را افسون کرده است، دلبری می کند- فریب آنجاست…

گسترده دامی که از زبانت کشند چند و چون عیاران !… هشدار که فریب این چشته نخوری!

عیار: تلف کردم به عیاری، عمری را که شیدایی نشناختم!



] عیار از نواختن مانده پیشانی برزمین می نهد و شانه هایش می لرزند

سردار سکو را می گرداند و نشانه ای از کس بازی را بر می دارد.[

-( در بازی نیش زنی) شب از نیمه گذشته و تو هنوز به نیایش نشسته ای؟!…

] تلخ می خندد و میگذرد[

عیار :) با چهره ای خیس از اشک سربر می دار) هرزبان شلاقی بودکه می کوفت، ومن پینه بسته ی

نیش زنان؛ ومن خندستان مردمان، سرگردان بیابان،سنگ خورکودکان؛ رسوای عیاران...چه بگویمت سردار؟ … چه بگویمت که چه داغکوب بوده ام؟!…

] سردار آرام به سوی عیارمیرود وسراورا نوازش می کند [

سردار: ومن کاش نه سردار، که عیاری بودم شیداوداغکوب پری زاد، وبارم همه درد ورنج ، که از برای او می کشیدم!…
] یک رشته زنجیربلند به خود می پیچد،پس یوغ را برداشته،بردوش می کشدو می گرد [



بکو عیار !… ازپری زاد بگو !…
] عیار آرام برخاسته، دف را برداشته و پوست آن را گویی که چهره پری زاد است نوازش میکند[

عیار : واو– پری زاد – زاده ی مهر،چون خورشیدی برایوان،همه رامی دیدوخاموش!…(درنگ) تا شبی که ماه تمام بود؛ بر ایوان آمد.

] دف را بالا می برد و برابر مشعل روی دیوار پلکان

می گیرد ، بازتاب شعله مشعل از پشت دف می درخشد[

و آن شب ، در برابر دیدگان من، دو ماه بود که می درخشید…

] سردار لختی می ماند خیره در دف که می درخشد گویی چون چهره ی پری زاد[

پس نگاهش به لبخند آمیخت؛ شیدایی به دیوانگی باختم…

] بر دف می کوبد مست،‌ و مست به رقص می افتد. سردار به گردش می افتد.

نوای دف و رقص ز نجیرهای دست وپای عیار، نوایی غریب ر ا می سازند [

شکوفه ای سرخ انداخت… سوختم … ] از نواختن می ماند .سرداربایوغ به زانومی رود[

اگر شیدایی میدانی!…

سردار: تشنه ام !...

] یوغ را رها کرده به زانو می رود تا به تاقار آب، سر در آن ومی نوشد [

عیار: میدانستم … عیار و شاهدخت نا شدنی بود. اندیشه ی چاره کردم؛

- راهی نیست ، باید ربودش … ] دف را بر پشت خود می آویزد و بازی می سازد[

شبانه به پای ایوان شدم، ریسمان انداختم …

] ریسمانی را بالا می اندازد،سردار وارد بازی او میشود [

سردار: ریسمان انداختی ….

عیار: گیسوی بلند بیانداخت ...

سردار: گیسوی بلند بیانداخت…

عیار: آویختم… تا لب ایوان…

سردار: آویختی… تا لب ایوان …

( در بازی گویی به سوی کسی فریاد می زند) شب زنی دلبر من می زند…

] تیری را که دف را با آن به دیوار دوخته بود بر داشته و بر دف

آویخته از پشت عیار می کوبد. دف می ترکد و تیر راست میماند[

عیار: آخ... ] عیار می افتد. با نگاهش که خیره بر ایوان مانده[

و من دیدم که پری زاد ، گیسوی بلند بکند و سخت گریست !… ] خاموشی [

کاش نشانی نمی دادی ازدرد آشنا! [ درنگ[

سردار: فرمان مرگت درید، چون شیر بچه ای. رهایی ات خواست به سوگند مادرش!…

و شهریار پنهانی مراگفت؛

( دربازی شهریا ) وا کاو!... اگرشیدایی است،آنچنان کن که کس نداندبراوچه رفت که رسوای است.

وگرعیاری و شب زنی، بگو که وا گوید؛ پس رهایش کن به بلا گرددخترم .

( در بازی خود) به خواهش افتادم که ؛

- شهریارا !… بیم آفت می رود بر شاهدخت ازاندوه !…

و او گفت؛

- بگویید گریخت ، آنچنان که ناپیدا شد.

- ( در بازی خود ) با این گماشتگان بر باروها و دیوارها و هزاران کمان کشیده زه شان ؟!

- ( در بازی شهریار) بگویید به زبان آمد . شب زنی بود در جامه ی عیاران.

- از ما باور نمی کند .

- ( در بازی شهریار) چندی می گرید، پس به فراموشی می دهد.

- تاب نمی آرد.

- ( در بازی شهریار) همان که گفتم!… ] خاموشی[

من اینک پیک مرگ توام، و کینه ام کشته ی مهر اوست.

مرا دل به کشتن تو نیست؛ بگریز و نمیر!…

عیار : دلباخته ی گریخته!… پس چه خواهد شنید پری زاد از زبان مردمان؟…

] هر یک بازی کسی را می سازند[

سردار: ( در بازی کسی) آن دلباخته که گفتند گریخته که بود؟

عیار : (در بازی دیگری) شب زنی بوده بی رگ ، در جامه ی عیاران.

سردار: ( در بازی ) گفته اند که کشته اند!…

عیار : (دربازی) سزاوار هزار تیر که هرزه بر تنش دوختند!

سردار: (دربازی) و گناهش آیا به راستی شب زنی بوده است؟

عیار : ( دربازی) هیش !… کس نداند که شنیده ام فریب به شیدایی کرده بوده است سالوس ، به

دست یازی بر سیم و زرشه زاده!…

سردار: چاره کن اگر چارگری!… مرگ تو بیزاری پری زاد است از من، به گمان رشکی که بر تو بردم ، که نبردم! و مرا تیغ شهریار خوشتر تا بیزاری او !… بگریز عیار!… بگذار او بداند ازچیست که می میرم و نمی کشم!… ( با گره ای در گلو) بگریز!…

عیار : ( درمانده) تا کجا؟! … من نشان مرگم سردار و تو این نیک می دانی.

سردار: اگر گریختن نمی توانی،پس چه به سوگ مهراش می نشانی به مرگت؟

عیار : من چه می توانم کرد؟

سردار: زندگانیش باز گردان اگر دوستترش می داری.

عیار : بگو چه کنم؟

سردار: و با سوگند؟

عیار : و با هزار سوگند به آیین عیاران، اگر چاره باشد!

سردار: به دروغی برهانش …

عیار : چگونه؟

سردار: با زبان پشیمانی، بالابه و پوزش! پس چندی افسوس میخورد و من به گاه آرامش راز با او می گویم و راستی آشکار می کنم که عیار چه کرد به رهایی اش!…

عیار : بگو چه بگویم؟!

سردار: بگو شب زنی بوده است؛‌ شیدایی و رسوایی و دل دادگی ، همه ترفند.

عیار : ( دردمند ) بیزار میشود!…

سردار: می کشی به نام مهرورزی؟…هر چاره بی چاره می شود نزد تو و هر راهی بی راه، و توخود اندیشی بد دل،که هیچ نگفته وهیچ نمی کنی به رهایی اش مگرشیونی ازسرشیدایی وهمین او را خاک سپا می کند و توخاموش !… بد با که می کنی بد دین ؟…

آیا این دشنه ای نیست از مهر به کشتنش؟ … بگذارما هرسه با خته باشیم و دم تیغ باشیم به پا فشاری بیهوده ی تو!… من به نام سرداری که نگا هبانی شاهدخت نتوانست؛ تو به نام شب زنی عیار؛ و پری زاد به کیفر دلباختن به عیاری !این کشتار را چه پاسخ داری عیار!…

] شمشیرش را برداشته ،برابر عیار برزمین می کوبد،

پس جامه از سینه می گشایدوبه زانومی رود رو به عیار[

سردار: بیا … این من ! … بزن پیش از آنکه به سوگ پری زاد نشینم و یا که به دست شهریار بمیرم!… بزن !…

عیار : (گریزان) وای براویی که گریزگاهش نباشد!…

] سرش را به دف می کوبد و دف را به دیوار. لختی به خاموشی می گذرد[

سردار: سوز تو، مهر مرا در دل او کشت. ( فرو می ریزدومی گرید ) گاش مرده بودی سردار… کاش مرده بودی ….

عیار : ( دردمند) آی ! … من به شب زنی آمده بودم. دلدادگی ترفندی بود، رسوایی شیوه ای !… مرا اندیشه ی سیم و زر بود! ( می افتد و می گردید)

سردار: مرا خاک بوس عیاران می کنی با این همه گذشت ! کجا یند عیاران؟!…

عیار : بگویید که من شب زنم! …

سردار: ازمن باور نمی کند ؛ دروغزنم میخواند؛ ترفندزن و مرد فریب !…

عیار : بیارید… هرکه را که باید … من با زبان خویش می گویم … بیارید!…

سردار: ( به بیرون) شاهزاده رابیاورید!…( آرام ) بگوییدبه زبان آمد؛ بگویید بشتابد تا به گوش خود بشنود از زبانش !… ( بیرون می رود) شتاب کنید !… ] خاموشی[

عیار : (با خود) به دروغ می خوانند … مهر به سوگ می نشانند. دم تیغ است آن که از تو بگوید، و بداند که تو زاده ی مهری و ما به هم بسته ایم.

] سردار وارد شده ،گوش فرا داده به عیار می ماند [

به دروغ می خوانند پری زاد!… زبان گژ گفتار می خواهند و ناراست، تا کس به یاد نیارد آیین راستی وکیش مهر و عیاری… که همه ازیاد می شود!…

سردار: ( در خود) اوچگونه رسید و من ماندم؟!… چگونه؟!…

عیار: به دروغ می خوانند پری زاد، که بیم از مهرورزی مردمان دارند، و ناراستان بر سریر می خواهند تا مهر به کینه کشند!… آی … چه کسی گفت ما در گزینش خویش آزادیم و یا راهی که به تو برسد ؟!… کجا تا ببیند با زنجیر است که می کشندمان ، تا بهشتی که خود می گویند!...

سردار: ها…کیستی تو در این جامه های همه پولاد؟!… آیینه ام به کجاست؟… (از پی آن میگردد)

عیار: به دروغ می خوانند پری زاد!… به دروغ می خوانند ما عیاران سرزمین مهر را !

سردار: (خیره در تکه ای از آیینه) بگو کیست در این دخمه بسته در زنجیر؟… بگو فریادم چرا خاموش است؟… شمشیرم چرا نمی شکافد؟… دشنه ام از چه به خون نمی نشیند؟…

عیار: نفرین!… نفرین به زبانی که سخت راست نگفت و اندیشه ای که آلوده ی دروغ گشت و آیینی که دروغ زاد، و روزگاری که به پای تونرفت !…

سردار: نفرین… بردستی که از خون پاک نمی شود به هزار بار شستن! … نفرین… بردلی که مهر پری زاد درخودجای دهدبه بدنامی این من!…نفرین براو که به ویرانی من نشسته است!…

عیار: ها… اینک من کیستم وپیمان و راستی کدام است با این دورغی که می گویم؟!… آیا پس از این او دیگر مهر می شناسد؟ یا مهربانی راستین؟ کاش مرده بودی عیار آن دم که تیربر پشتت نشست!…

سردار: های ای سردار!… کیست این که برابر توست؟… او… هیچ… ناچیز!…

های … کیست ای پری زاد این که شیدای توست؟… او… هیچ… نا چیز!…

کیست این که برای تو می میرد؟… او… هیچ… ناچیز!…

عیار: با تو چگونه از مهر بگویم ای پری زدا،‌ هنگام که می برندت تابه پاد افره مهر ورزی جانت بستانند؟!… نمی دانم!… شاید که او مرا دروغ می گوید! لیک هراسم از آن است که تنها اگر یک از ده گفتارش هم راست باشد، من ناخواسته دژخیم تو باشم!

سردار: بگو ای آیینه ای که اینک برابر منی!… بگو که من کیستم !… من… سردار جوشن پوش!… من … سردار هزار نشان!… من… سردار باخته در عشق !…

عیار: آه … با تواز دل چه بگویم ای پری زاد؟!…‌ چه بگویم ؟! …بمیر عیار!… بمیر ای هیچ… بمیر ای نا چیز … بمیر اگر دوستترش می داری! مهر به سینه بکش، پیش از آنکه کشته باشند!… بمیر عیار … بمیر!...

سردار: او چرا می میرد ؟!… عشق چیست که من نشناختم ؟!…

] سردار می آید و کناری خیره بر چهار چوب در میماند. آوای غم بار و عاشقانه

پری زاد می پیچد. دمه و مه همه ی فضای پشت چهارچوب دردخمه را پرمی کند

و نوری تابنده از پشت جهار چوب در سایه ای از پری زاد را نمایان می سازد.

وزشی به درون میریزد وبه همراه خود گیسوی بلند پری زاد و پارچه ای ابریشمی

از جامه ی او وگلبرگهای شکوفه های سرخ و بوی مست کننده ی آنها را به درون

می ریزد و نرم دربرابر وزش به بازی در می آیند و چهره ی عیار را به نوازش

می گیرند . بوی گل همه ی فضا را پر می کند[

عیار: بوی شکوفه ی سرخ می آید!

(به پری زاد) پیشترمیا!… قلبم از طپش می افتد !… ( درنگ)

بگذار دم باد بوی پری زاد آورد!…

سردار: پیشتر مرو ای پری زاد… مباد که تا او بمیرد!

عیار: می بینی!…پابندو زنجیرازمن گشوده اند،لیک نه به پاداش واگویی؛که به پاداش شب زنی!…

سردار: (با خود) شب زنی که دلبر سردار بزد.

عیار: آه… ای پریزاد!… در من چه می نگری با نگاه مهر؟!… به آتش چه می سوزانی با اشک دیده؟!… چشم از من بردار!… بگذار زبانی که بسته ی مهربود به بی مهری باز شود و واگوید ازمن!

سردار: چشم از او بردار ای پری زاد!…

عیار: سوگند که مادر نیا موخت مرا به بازی گرفتن مهر را و پدر هیچ نگفت مرا از ترفند شب زنی و فریب دل زنی !… مرا به بازی سوگ نشانده اند، و من بازی خورده ای را می مانم ، که اینک باخته ام !…

سردار: ( آرام با عیار) عیار! مرا با تو پیمانی بود به هزار سوگند عیاری!

عیار: (با درنگ و در اندیشة ) ای زن! ای گیسو بلند!…

سردار: ای پری زاد!…

عیار: مرا کهتری تو نیز مهتری است …

سردار:
دریغ از تو…

عیار: لیک همپالگی تو را نتوانم !

سردار: تو که سزاوار بهتری…

عیار: بگذر!… از من … از این شب زن ترفندزن !…

(غرنده) این درد مرا می کشد سردار!

( به پری زاد) پیشتر میا!… پیشتر میا!… چیزی نیست بیش از آنچه می شنوی !

روزگاریست که راستی وکژی ناپیداست وتوهرگزدرنخواهی یافت که دروغ کدام است!…

سردار: دروغ پری زاد … آنچه تو از او باور کردی !…

عیار: من شب زنم… در جامه ی عیاران!… فریب وسالوس کردم به شیدایی، به رسوایی ، دلباختگی!… به آزمندی سیم و زر ات!

سردار: بشنو ای پری زاد،که او شب زن است…

عیار: ( پیراهنش را می درد) خنجرت را بکوب بر ریش خورده دلی که نبودش خوشتر!…

خود را برهان ای همه مهر! …من شب زنم !… شب زن !…

سردار: شب زنی که دلبر سردار بزد!…

] گیسوی بلند و پارچه ی ابریشمی به شتاب فرو می افتند دمه و مه و

روشنایی پس آن همزمان خاموش می شوند. عیار به زانو، در مرکز

سکوی گرد افتاده و تنبورش را به آغوش کشیده و می گرید. خاموشی.

سردار تبر را از دیوارکنده به سوی عیار می رود .[

سردار: عیاری پرداختی ! پری زاد رهاندی!…

(درنگ و خیره در عیار)

اکنون فرمان شهریار ! ….

] تبر رابا همه ی توان برکنده می کوبدوصدای آن مهیب می پیچد،و بیرون میرود. عیار به تنبورش می پیچد و مستانه می نوازد ناگهان گرد تا گرد او شعله ور می شود و سکوی گرد به گردش می افتد و آرام همه ی نورها بسته می شوند و در تاریکی فضا شش تنبور نواز وارد شده دور حلقه آتش نشسته و هم نوا می نوازند اکنون تنها آوای تنبورها است و رقص تنبور نوازان .[


رویای بسته شده به اسبی که از پا نمی افتد ...حتا اگر مرده باشد در

تاریکی
صدای کلمب_ و ما اینک به فتح بهشت دست یافته ایم. با دست هایی تَرَک خورده از تاول و قدَم هَایی رنجور از محنت و رنج. و لب هایی سوخته از شوری و عطش . . . این جا کشور خداست. کشور اُمیدها و آرزوها. و ماییم که شیطان را پُشت سر نهاده ایم و دوزخ را. و آغوش گشوده ایم به جانب خداوند. ما به بهشت باز آمده ایم،بی ابلیس و بی ترس و گناه. اینک درهای بهشت است که گشوده شده اند بر رنج های بی پایان ما. بیایید بَر خاک این بهشت بوسه زنیم. از آب هایش بنوشم. و بر دست های خداوند آرام گیریم.
نور می آید.
کلمب در گوشه ای فشرده شده است و می گرید.
تاریکی.
نور می آید.
بخور و عنبر و عود. کلمب خوابیده روی تخت
بی تاب و تب زده و هذیانی. زن اسپند روی
آتش می ریزد.
زن : و اوست که آسمان و زمین را آفریده است. و باران و باد را فرو فرستاده است. و باغ های خُرّم را رویانده است. و اوست که زمین را قرار داده است. و کوه ها را استوار کرده است. و جویبارها را روان ساخته است. و اوست که راه را میان تیره گی دریاها و خشکی ها نمایانده است. و اوست که اجابت می کُند و بلا می گرداند. و رحمت می کُند و مهربان است.
کلمب هول زده بر می خیزد و بر جایش می نشیند.
کلمب : از آسمون فرشته می باره. فرشته هایی که نه چشم دارن،نه دَهن. می سوزن میون بال های خودشون. ضجه می زنن. به زمین چنگ می کِشن . . . خدا نگاه شون می کُنه. از آسمون نگاه شون می کُنه. سوختن شون رو نگاه می کُنه. می گه: «بهشت. بهشت این جاست. سرزمین خدا این جاست». فرشته ها می سوزن. فقط می سوزن.
تاریکی.
صدای زن : و اوآنچه بخواهد می آفریند. و آنچه بخواهد بر می گزیند. و هیچ کس را بر آنان اختیاری نیست. و او آنچه پنهان است را می داند. و آنچه آشکار است را پوشیده می کُند. و هیچ کس را بر آنان اختیاری نیست. و اوست که رحمان است،رحیم است. و خداوندگار همه ی اشک ها و ضجه ها و رنج هاست.
نور می آید.
کلمب خوابیده است روی تخت. پیرمرد ظرف آب را روی
او می پاشد.
پیرمرد: پا شو ناخدا کلمب. روز حمومته. پاشو دخل اون شیپیش هات رو بیار. نذار اِنقده خوش باشن اون تُخم وَتَرکه های شیطون . . . ناخدا،بالاخره کسی هست بدونه این شیطون زنه یا مرد؟ این رو کشیش ها باید بدونن. حتماً می دونن. یه دفعه از یکی شون پُرسیدم. گفت: شیطون فرشته ست. گفتم: کجای کاری؟ یه روزی بوده. حالا که دیگه نیست . . . هر چی نگاه می کُنم می بینم تو چه قدر شبیه شیطونی ناخدا کلمب. تو یه روزی ناخدا بودی،شیطونم یه روزی فرشته. هر دو تا تونم از بهشت انداختن بیرون . . . خنده داره،نه؟ حرف اون کشیش رو می گم. گفت شیطون فرشته ست. منظورش اون جور فرشته نبود که اَرج و قرب داشته باشه پیش خدا. می گفت یعنی جنس شیطون از جنس فرشته هاست. اگه راست گفته باشه،شیطون نه زنه،نه مرد. چون فرشته ها یه جورایی فقط فرشته ن . . . . خودمن که می گم فرشته هام نَر و ماده دارن. هیچی تو این دنیا نیست که نَر و ماده نداشته باشه . . . این هم هست که فرشته ها مال این دنیا نیستن. اما توی این دنیا که رفت و اومد دارن. یعنی تو می گی نمی رن از خدا بپرسن پس چرا ما نَر و ماده نیستم؟ حالا شایدم رفته باشن و پرسیده باشن. ما که از این چیزها خبردار نمی شیم . . . اما این هم بگم،ما بالاخره خبردار می شیم. ماجرای خدا و شیطون و بیرون کردنش از بهشت رو ما نمی دونستیم،اما عاقبت فهمیدیم.
کلمب : من دی شب سه تا موش دیگه م کُشتم.
پیرمرد : زحمت بیخودی می کِشی. این ها نمی میدن که. این هام مثه شپیش هان. مثه خود شیطون. دنیا نمی آن که بمیرن. دنیا می آن که همیشه زنده باشن. خود خدا این جوری ساختت شون. این رویه دفعه به یه کشیش گفتم. گفتم باورم نمی شه دست خدا توی هیچ کاری نباشه. گفت راست می گی،نمی شه. پُرسیدم حتی توی کارهای شیطون؟ من می گم آره. آخه شیطون که کسی نیست. فوق فوقش یه فرشته ست. این خداست که روز و شب واساده بالا سر دنیا.
کلمب : دل م خیلی برای موش ها می سوزه. هیچ جایی برای قایم شدن ندارن. برای همین همیشه وِلواَن تو دست و پای ما. دل م می خواست یه جایی داشتم نیگرشون می داشتم. نیگرشون می داشتم تا ببینم عاقبت چند تا می شن روی هم. اِنقده هستن که بشه یه کِشتی رو اَزَشون پُر کرد.
پیرمرد : یه کِشتی رو با ها شون پُر کُنی که چی بشه؟
کلمب : بِبَرَم و بریزم شون توی بهشت.
پیرمرد : تو که یه دفعه این کارو کردی،نکردی؟
کلمب: من بهشت رو پیدا کردم تا آدم ها توش زندگی کُنن.
پیرمرد: تو خود شیطونی،ناخدا کلمب،چون هیچی رو نُبردی به بهشت ات غیر شیپیش و موش و خودِ شیطون رو . . . شنیدم یه دفعه توی یه کِشتی موش ها اِنقده زیاد شدن که ناخدای کِشتی دستور داده کِشتی رو غرق کُنن وسط دریا با همه ی آدم هاش . . . اما این یه داستان بیخودیه،چون اگه اون همه زیاد بودن،ناخدا و آدم هاش رو خورده بودن یه جا . . . . فایده ای نداره کُشتن شون. نمی میرن. تُخم شیطونن همه شون . . . اگه شیطون زن بود چی می زایید ناخدا کلمب؟ من می گم شیپیش. چون شیپیش ها همه جا هستن. مثه خود شیطون که همه جا هست. این شیطون فرشته ی عجیب غریبه. شیپیش هام عجیب غریبن. موش هام عجیب غریبن. برای همینه که من می گم این سه تا با هم یه ربطایی دارن . . . یه زن مگه نمی تونه دو تا بچه جورواجور بزاد؟ می تونه. فقط باید بِره با دو تا مرد جورواجور بخوابه. خُب شیطون م اگه زن باشه می تونه همین کاررو بُکُنه. قبول دارم سخته دو تا مرد رو پیدا کرد که حاضر باشن با شیطون بخوابن. اما مگه وقتی با یه زن هستیم می فهمیم خود شیطونه یا نه؟ من که نمی فهمم . . . بعدش شیطون می تونه آبستن بشه و بزاد. هم شیپیش بزاد،هم موش. برای همین من می گم شیطون باید زن باشه. چون ما تو این دنیا هم شیپیش داریم،هم موش. برای همینم هست که هیچ کدوم شون نمی میرن،چون تخم شیطونن.
کلمب : می میرن. من می کُشم شون و نیگرشون می دارم. هر روزم نیگاه شون می کُنم. دوباره زنده نمی شن. اما باور کُن این ها روح دارن. یه روحی که نمی شه باهاش هیچ کاری کرد. برای همینه که همیشه هستن . . . آبی ندیده بودم گندتر از این آب . . . مگه ما بهشت رو پیدا نکردیم؟ مگه ما از روی همین آب ها نبود که به بهشت رسیدیم؟ پس چرا این آب ها اِنقده بوی جهنم می دن؟
پیرمرد : شیطون توی هر آبی تُف کُنه همین بلا سر اون آب می آد. آبه می میره. توی همه ی آب های مُرده شیطونه که تُف کرده . . . اما من می گم شیطون توی این آب فقط تُف نکرده. خودشم توی این آب شُسته. بوش بوی شیطونه. یه دفعه دیدمش،همین بورو می داد.
کلمب: شیطون؟
پیرمرد : نه،خدا . . . هیچ وقت نفهمیدم خدا چرا باید بوی شیطون رو بده؟ از خیلی ها پُرسیدم. یه دفعه ش رو از یه کشیش. نمی دونست. هیچ کس نمی دونست. همیشه پیش خودم خیال کردم شاید اون روز خدا و شیطون با هم یه جایی رفتن و خدا حواسش نبوده و بوی شیطون رو . . . آخه بویه چیزیه که زود به جون آدم می شینه. اون یه بویی مثه بوی شیطون . . . تو چی می گی،ناخدا کلمب؟
کلمب : من می گم دیوارای بهشت ته جهنمه. از همون جاست که همه ی آب های دنیا می ریزن تو بهشت. برای همین شیطون می تونه واسه سر راه تُف کُنه توی همه ی آب های دنیا،یا واسه و خودش رو بشوره توی این همه آب.
پیرمرد _ ناخدا، حتم دارم اگه شیطون این جا بود همین حرف های تورو می زد . . . تو و شیطون موجودات غریبی هستن . . . خداوند باید یه فکری به حال بهشت ش بُکُنه . . . اما راست ش شاید دیگه کاریشم نشه کرد. هر چی نباشه خدا خودش بهشت ش رو این جوری ساخته . . . . من می گم زیادی به شیطون اطمینان کرده. یعنی چاره ای نداشته. شیطون یه روزگاری فرشته بوده . . . اما بازم حیرونم از این خدا. خدا هیچ وقت به کسی در بَست اطمینان نمی کُنه. اما خدا خداست دیگه. کارهاش یه جوریه که جُز خودش هیشکی اَزَشون سر در نمی آره.
کلمب : من دی شب باز خواب دیدم . . . . این یکی کثافت تر از همه بود.
پیرمرد _ این خواب دیدن م از کارهای شیطونه. سراغ ندارم هیشکی تا حالا یه دفعه م خواب خدا رو دیده باشه. اما همه تا دل ت بخواد خواب شیطون رو دیدن . . . یه دفعه از یه کشیش پرسیدم سّر این چیه؟ هاج و واج موند. فهمیدم بی چاره تا حالا خیال می کرده توی خواب هایی که می بینه پای خدا وسطه . . . این دفعه کی تو خوابت بوده،خدا،فرشته هاش یا . . . .
کلمب : مادرم . . . . این خدا داره با من چی کار می کُنه؟ . . . این بهشتی که من پیدا کردنش اومدم برام چی داشت جُز کابوس و شیپیش و شیطون؟ . . . آخه چرا باید سر و کله ی مادر آدم توی یه خوابِ کثافت پیدا بشه؟. . . کاش از این بهشت دور می شدیم. اِنقده دور که انگار اصلاً بهش نیومده بودیم . . . . خدا داره با من چی کار می کُنه؟
پیرمرد: هیچ وقت نمی شه سر از کار خدا در آورد. هیچ وقت نمی شه . . . خدا بودن کار سختیه.
کلمب : تو وقتی خواب می بینی،خواب چی می بینی؟
پیرمرد : هنوزم خواب زن . . . گاهی اوقات از خودم بَدَم می آد. یعنی همیشه از خودم بَدَم می آد. همه شم بابت خواب هایی که می بینم. گاهی خیال می کُنم تا وقت مرگ م نمی تونم هیچ خوابی ببینم غیر همین خواب ها . . . دیگه نباید سوار کِشتی بشم. اون م برای پیدا کردن یه جایی مثل بهشت. دیگه نمی خوام روی هیچ دریایی باشم . . . . می دونی،توی خواب هام همیشه یه جایی میون خشکی ام. نه واسه ی این که مثلن نمی شه توی یه کِشتی با یه زن بود. بیشترش واسه ی این که همیشه دل م می خواد پُشت اون زن های خواب هام روی زمین سفت باشه. دل م می خواد همه ی مردونگی مو فشار بدم به این زمینِ سفتِ کوفتی . . . نمی دونم چرا- ناخدا کلمب- همه ش دل م می خواد این رو بهت بگم؛ بهشت یه جاییه وسط جهنم.
تاریکی.
صدای زن : و چون انسان را رنجی دَر رسد،مرا بخواند. آن گاه چون رنج ش را از او باز گیرم،به راه خود رود. گویی هیچ گاه مرا نخوانده بوده است. مرا رنجشی در میان نیست. من همه را به سرای بهشت فرا خواهم خواند.

نور می آید.
زن مروارید به نخ می کُند.
کلمب : وقتی ما یه سیب می خوریم حقیقتن یه سیب می خوریم ؟ سیب یه معنایی داره. یه سیب یعنی تمام اون چیزی که ما اَزَش می بینیم. یه حجم گِرد از گوشت و پوست و دونه چوبِ کوچیکی که به اون وصله. یه سیب یعنی تمام اون چیزی که ما وقت خوردن اَزَش می فهیم. بو، طعم، مزه. یه سیب یعنی تمام اون چیزی که ما بعد از خوردن درکش می کُنیم؛ شاید مثلن لذت. یه سیب یه جهانه. ما می تونیم همه ی جهانِ یه سیب رو توی دهن مون بذاریم؟ اگه بتونیم، معنی ش اینه که ما همه ی سیب رو خوردیم. همه ی سیبی که ذره ذره ش کنار هم قرار گرفته. وقتی ما دندون هامون رو روی اون سیب فشار می دیم یعنی این که سیب رو از ذره ذره هاش جدا کردیم. وقتی ما اون سیب رو به این شکل در آوردیم، معنی ش رو اَزَش نگرفتیم؟ وقتی ما سیب رو بُرش می دیم، معنی ش اینه که ما تیکه ای از اون سیب رو خوردیم نه همه ی سیب رو. حتّا گه همه ی سیب رو تیکه تیکه بخوریم. در اون صورتم ما فقط تیکه هایی از یه سیب رو پُشت سرهم خوردیم. اون وقتم ما می تونیم بگیم ما یه سیب خوردیم، همه ی یه سیب رو؟
نخ در دست زن پاره می شود. مرواریدها روی زمین
می ریزند.
تاریکی.
صدای کلمب : ما صدوهفده مرد کِشتی «سانتاماریا» به فرمان ملکه ی اسپانیا،«ایزابلا» ملقب به«کاتولیک»،امروز سوم آگوست 1492 راهی دریا شدیم تا بهشت را بیابیم. راهِ مان به سوی آسمان پروردگار نیست. به جست و جوی بهشتی در زمین رهسپاریم. به جست و جوی سایه ای از بهشتِ آسمانی هستیم که بر زمین افتاده است. تکه ای از بهشت که خداوند بَر زمین ساخته است. باشد که در آن بهشت،سایه ای عظیم تر از خداوند را بیابیم.
نور می آید.
کلمب خم شده است بر روی نقشه های دریایی خود. قطره ای خون
از بینی اش روی نقشه ها می ریزد. خون ریزی شدیدی آغاز
شده است.
تاریکی.
نور می آید.
مأمور انگیزاسیون نشسته است. کلمب رو به روی اوست. از
بینی کلمب خون می آید.
مأمور : شما همیشه این جوری می شین،ناخدا کلمب؟
کلمب: بیشتر وقت ها.
مأمور : با همین شدت؟
کلمب : گاهی حتّا بیشتر از این.
مأمور : این خونریزی ضعیف تون می کُنه؟
کلمب : چرا.
مأمور : این برای یه دریانورد خوبه،این ضعیف بودن؟
کلمب : نه نیست.
مأمور : دریانوردها آدم های تنهایین؟
کلمب: خیلی.
مأمور : وقتی شما روی هستین پیش می آد که بترسین؟
کلمب : بله.
مأمور : چرا؟
کلمب : چون دریا پُر از ناشناخته ها ییه که آدم رو می ترسونن.
مأمور: وَ هم چی،دریا خیلی وَهمناکه؟
کلمب : هر چیز ناشناخته ای هم ترسناکه هم وَهمناک.
مأمور : ضعف و تنهایی و ترس و وَهم . . . شما به خداوند ایمان دارین؟
کلمب : من به خداوند،به مسیح،به پاپ اعظم. به ملکه «ایزابلا» و به همه ی دنیا ایمان دارم.
مأمور : خداوند برای شما چیز ناشناخته اییه؟
کلمب : من همیشه تلاش کردم از طریق تعلیمات کلیسای بزرگ از خداوند شناخت مناسبی داشته باشم.
مأمور : پس شما از خداوند شناخت دارین؟
کلمب : در حد یه مسیحی مؤمن بله.
مأمور : خداوند شما رو نمی ترسونه،ناخدا کلمب؟
کلمب : باید بترسونه؟مأمور – من می تونم بگم شما وقتی روی دریا هستین از خدا نمی ترسین؟
کلمب : منظورتون رو نمی فهم ام.
مأمور : شما گفتین فقط ناشناخته هان که می ترسوننتون. گفتین خداوند برای شما چیز ناشناخته ای نیست.
کلمب : بله تقریباً همین رو گفتم.
مأمور : پس شما وقتی روی دریا هستین به چیزهایی که می شناسین فکر نمی کُنین،بیشتر به ناشناخته ها فکر می کُنین.
کلمب : همیشه نه،اما بیشتر اوقات همین جوره.
مأمور : ناخدا کلمب،شما وقتی به خداوند فکر نمی کُنین به چی فکر می کنین؟
کلمب : به خیلی چیزها.
مأمور : مثلاً به شیطون؟
کلمب : این نتیجه گیری . . .
مأمور : بذارین این جوری بپرسم. یکی از اون خیلی چیزهایی که بهشون فکر می کنین می تونه شیطون باشه؟
کلمب : من . . .
مأمور : می تونه؟
کلمب : بله،اما . . .
مأمور : شما همه ی شرایط رو برای این جور فکر کردن دارین ناخدا کلمب. تنهایی،ترس و روحی که خیلی زود دستخوش اوهام می شه.
کلمب : وقتی شما می گین«لعنت بر شیطون» یعنی دارین به شیطون فکر می کُنین؟
مأمور: ما همیشه می گیم«درود و رحمت بر پروردگار»،ناخدا کلمب. ما همیشه به پروردگار فکر می کنیم.
کلمب : شما تا حالا هیچ وقت سوار یه کِشتی شدین؟
مأمور : نه.
کلمب: خیلی ها فکر می کُنن وقتی سواریه کِشتی می شن می تونن تمام چیزهایی رو که دارن روی اسکله جا بذارن. برای اون ها سوار شدن به یه کِشتی یعنی وارد شدن به یه دنیای دیگه،با خیال ها و وسوسه های دیگه. اما این همه ی حقیقتِ بودن توی یه کِشتی نیست. شما وقتی روی یه کِشتی سوارین همه ی خیالات خودتون رو دارین. اما هزار برابر بیشتر از وقتی که روی خشکی بودین. دلتنگی،شهوت،غم،ترس و حتّا حسادت آروم آروم شروع می کُنن به سر بلند کردن. بزرگ می شن، سنگین می شن، اِنقده که قلب شما رو می ترکونن. از طرف دیگه سوار یه کِشتی شدن واقعاً یعنی پا گذاشتن توی یه دنیای دیگه. روی کِشتی شما ساده می شین چون فقط باید به چیزهای ساده فکر کُنین و کارهای ساده انجام بدین. اون جا شما باید طناب ها رو محکم ببندین تا نمیرین. چشم به تغییر رنگ آب دریا داشته باشین تا نمیرین. باید به صدای باد گوش بدین تا نمیرین. باید شیپیش ها رو بُکُشین و موش ها رو تا نمیرین . . . وقتی شما روی یه کِشتی سوار هستین،فکر کردن به شیطون فکر کوچک و بیخودیه.
مأمور : این حقیقت داره که شما برای پیدا کردن بهشت به این سفر رفته بودین؟
کلمب : نه حقیقت نداره.
مأمور : و این حقیقت نداره که شما اسم این سفر رو گذاشته بودین«فتح بهشت»؟
کلمب : چرا. این یکی عین حقیقته.
مأمور : یعنی شما برای پیدا کردن بهشت می رفتین؟
کلمب: اگه منظورتون اون بهشتیه که پروردگار وعده ش رو داده،نه. ما دنبال یه راه بودیم تا به جهان تازه برسیم. به سرزمین هایی که وجود داشتن و ما اَزَشون بی خبر بودیم.
مأمور : می خواستین توی این سرزمین های تازه چه چیزی رو پیدا کُنین؟
کلمب : احتمالاً مردمی تازه رو. جایی برای زندگی کردن رو. و منافعی تازه برای اسپانیا و ملکه«ایزابلا»رو.
مأمور : و شاید یه خدای تازه رو؟
کلمب : نه همه ی این دنیا رو فقط یه خداوند آفریده.
مأمور : شما از آنجا فهمیدین خداوند می خواد شما همه ی این چیزهای تازه رو پیدا کُنین ؟
کلمب: خداوند مگه جُز این چیز دیگه ای هم می خواد؟
مأمور : من از شما می پُرسم.
کلمب : این خواست همیشگی خداونده.مأمور – این یعنی این که شما به حکمت های پرودگار آگاهید . شما به حکمت های پرودگار آگاهید ، ناخدا کلمب ؟
کلمب : من چنین ادعایی رو نکردم.
مأمور : شما قدیسین ، ناخدا کلمب ؟
کلمب : نه.
مأمور : پس شما نه قدیسین ، نه حکمت های خداوند رو می دونین، اما باز می رید تا سرزمین ها و آدم هایی رو پیدا کُنین که نمی دونین چرا خداوند از ما پنهون شون کرده . . . شما شیطونین ، ناخدا کلمب ؟
کلمب : نه
مأمور : اما کاری می کُنین که شیطون ما رو بهشون وسوسه می کُنه . . . شما یه انسانین ، ناخدا کلمب .
یه وسیله ی کوچیک توی دست های خداوند یا شیطون .
کلمب : پس شما چرا همه شیطون روی نزدیکی به شیطون انگشت می ذارید وقتی برای این سفر خواست پرودگارم می تونه دخیل بوده باشه؟
مأمور : من روی چیزی انگشت نمی ذارم ، ناخدا کلمب . فقط می گم بذاریم خداوند به روش خودش مارو از حکمت هایش آگاه کُنه.
کلمب : این روش ها کدومن ؟
مأمور : خون ریزی شما باز شروع شد . . . ضعف و تنهایی و ترس و وَهم . . . شما همین ها رو گفتین دیگه، مگه نه، ناخدا کلمب ؟
تاریکی


نور می آید
بخور و عنبر و عود، زن روی آتش اسپند می ریزد.
زن : یاد آورید که شما را عطا کردم پرده ای از خواب تا در آن بیارامید . و از آسمان بارانی فرستادم برای شما خنک و جان بخش تا پاکتان کُند از پلیدی و شیطان . . . بدانید که خداوند به هر کاری قادر و تواناست.
کلمب هول زده برمی خیزد.
کلمب : روی خورشید رو غبار گرفته. یه غبار یخ زده و سرد . همه جا سرده. من روی دریای یخ زده واسلادم. آسمون رو نگاه می کُنم. صورت من توی آسمونه. من خدام. خدا مثله منه. خدا رو صدا می کُنم ، خودم رو صدا می کنم.یخ روی خورشید می شکنه . من بهشت رو توی آسمون می بینم . سرده. همه جای بهشت سرده. من آروم آروم یخ می زنم . مثه زمین ، مثه آسمون ، مثه بهشت . . . همه چی سرده ، سردِ سرد.
تاریکی.
نور می آید.
کلمب : وقتی از یه جای بلند به چیزی که زیر پامونه نگاه می کُنیم. یا وقتی از جایی که واسادیم به بالا نگاه می کُنیم ، همه چیز رو خیلی کوچیک می بینیم ، کوچیک تر از اندازه ی واقعی خودشون . این وقت ها می گیم این خطای دیدن ماست. اما راستی راستی این خطای دیدن ماست؟ . . . هیچ وقت فکر کردم شاید اون چیز وقتی از پیش چشم ما دور می شه، وقتی دورتر از ما می ره، واقعاً عرض می شه؟ واقعاً کوچیک می شه؟ . . . هر چیزی که از ما دور می شه معنی ش اینه که ما دیگه بهش دسترسی ای نداریم تا بتونیم وجود واقعی ش رو برای کسی ثابت کُنیم . برای همین برای ما از اون چیز یه خاطره باقی می مونه ، فقط یه خاطره . خاطره ای که با تنفر ما ، با دوست داشتن ما ، با خیال ها و آرزوها و رویاهای ما در هم می شه . . . وقتی اون چیز دور شده دوباره پیش ما برگرده، می تونیم بگیم این همونیه که قبلاً پیش ما بوده؟ می تونیم بگیم اون عین همون چیزیه که توی خاطره ی ما باقی مونده ؟ می تونیم بگیم اصلاً عوض نشده ؟ . . . من دارم از بهشت حرف می زنم . ما از بهشت خاطره ای داریم که از پدران و مادران مون بهمون رسیده . یعنی وقتی ما دیگه توی بهشت نبودیم اون بهشت عوض نشده، تغییر نکرده؟ چرا تغییر کرده. شاید پیرتر شده . . . و امروز ما داریم باز به بهشت بر می گردیم . بهشتی که خداوند. یه تیکه از اون رو روی زمین برای ما ساخته . حالا این بهشت بهشت خاطره های ماست یا بهشتی که تغییر کرده ؟ ما باید توی اون تیکه بهشت چه جور آدم هایی باشیم ؟ آدم هایی که بهشت رود دوباره بهشت می کُنن یا آدم هایی که جهنم می سازن از این بهشت ؟ . . . ما نمی تونیم به این چیزها فکر نکُنیم.
زن : و چون کارنامه ها گشوده شود. و چون آسمان بَرکنده شود. و چون دوزخ فروزنده شود. و چون بهشت نزدیک آورده شود. هرکس بداند چه آماده کرده است برای روز داوری ، روز جزا.
تاریکی.



نور می آید.
مادر: شاید من نتونم فردا رو ببینم اما همین امروز که دَم دست های من هست . همین حالا ، همین لحظه که برای من وجود داره. من همیشه می خوام ببینم با همین حالام چکار می تونم بُکُنم.
کلمب: پس گذشته چی می شه، مادر ، آینده؟
مادر : گذشته یه پرنده ست که از توی قفس شیطون پریده و رفته . آینده پرنده ایه که هنوز روی هیچ بومی نَشسته . هر دوی این پرنده ها اصلاً توی دست های ما نیستن . . . زندگی شه یه رودخونه ست . از یه جای دوری می آد و به یه جای دوری می ره . باید توش اُفتاد و باهاش رفت.
کلمب : خداوندم از ما همین رو می خواد، مادر؟
مادر : این خداوندی که تو می گی مگه کیه؟ یه ناخدای کِشتی که از آدم هاش می خواد کارهایی رو انجام بدن که براش انتخاب شدن؟ اینه معنی خدا؟ . . . خداوند چیز سختی نیست. خداوند یه میز پُر از غذاست. میزی که روش همه ی خوردنی ها رو می شه پیدا کرد. خداوند ما رو دعوت می کُنه چیزی از روی میز برداریم. خداوند بخشنده است ، حتّا وقتی خودش رو به ما می بخشه.
کلمب : اگه ما چیزی از روی اون میز بر نداریم چی می شه ، مادر؟
مادر : خداوند از ما می پُرسه چرا .
کلمب : و مارو مجازات می کُنه؟
مادر : مجازات خدا برای آلوده کردن اون میزه . برای حیف و میل کردن های ما. برای جا باز نکردن برای کسانی که دست هاشون به اون میز نمی رسه.
کلمب: خداوند از من می خواد کاری بُکُنم ، شاید پیدا کردن یه تیکه از بهشت ش . . . من به این ایمان دارم، مادر
مادر : بهشت جای دوریه. اِنقدر دور که شاید ما هیچ وقت نتونیم بهش برسیم . . . بهشت ات رو هیمن جا بساز. همین جا . همین امروز.
کلمب : مادر ، بهشت برای من جاییه که می شه خواب ش رودید . جاییه که می شه توش بدون غم های دنیا ، بدون حسرت هاش و دردهاش زندگی کرد. من نمی دونم اصلاً یه همچین جایی توی این جهان هست یا نه، اما می خوام برم و اگه تونستم پیداش کُنم . حتّا اگه یه همچین جایی دورترین جای جهان باشه. شاید توی اون بهشتی که من پیداش می کُنم فرشته هایی باشن یا حتّا خدایی ، اما من اون بهشت رونه برای فرشته هاش ، نه برای خدایی که اون جا زندگی می کُنه یا نمی کُنه نمی خوام. من دنبال جایی می گردم که آدم ها توش بتونن بی رنج ها و محنت هاشون زندگی کُنن.
مادر : ناخدای یه کِشتی باید کِشتی اش رو به سلامت به خشکی برسونه ، چون زندگی خودش و آدم هاش به همین مربوطه . اما خداوند ناخدای کشتی ای نیست . غرق شدن اون کِشتی معنی ش مُردن خدا نیست. خدا بی اون کِشتی ام خداست . . . تو می خوای خدارو به بهشت ببری . اما تنها ساکن بهشت همون خداست. اون بهشت م جایی نیست که بشه پیداش کرد. اون جا سرزمین خداست. جاییه که توی این دنیا نیست . ما باید به اون جا برسیم ، اگه بتونیم برسیم.
کلمب : کی ؟ فردا ؟ هزار سالِ دیگه ؟ . . . مادر ، تو به من می گی آینده دوره ، منم باور می کُنم که دوره . می گی بهشت م دوره . می گی بهشتِ آسمونی مال خداست ، منم باور می کُنم که اون جا سرزمین خداست . اما ، مادر ،من به دنبال بهشت خودمون می گردم. بهشتی که نزدیک ماست. مال همین دنیاست . بهشتی که مال ما آدم هاست . . . مادر، توی بهشت ما ، آدم ها خود خدان ، خود فرشته ها ، مگه خدا چی کار می کُنه ، مادر ، مگه فرشته ها چی کار می کُنن ؟
مادر : اون ها سکوت رو می ذارن میون ما و خودشون تا مارو پُر کُنن. از احساس دست ها و چشم ها و دل هاشون . . . وقتی ما حرف می زنیم و این حرف زدن ها به کمک ما نمی آن . وقتی این حرف ها هیچ کاری نمی کُنن جُز سخت تر کردن زندگی های ما ، شاید اون وقت این دل هامون ، چشم هامون، دست هامون باشن که بتونن به دادمون برسن. این همون کاریه که فرشته ها با ما می کُنن . این همون کاریه که خدا با ما می کُنه.
کلمب : من می خوام توی اون بهشت ، آدم ها باشن که خدان ، آدم ها باشن که فرشته هان، تو می گی این نمی شه، مادر؟
تاریکی.
صدای کلمب : ما اینک از سرزمینی که نام بهشت بر آن نهاده ایم به سرزمین خویش باز می گردیم . بهشتی که دیگر نه فرشته ای در آن خانه دارد ، نه خدایی ، این جا اکنون – سرزمین ماست- سرزمین انسان. سرزمین ترس ها و رنج ها و دهشت های ما. این جا سرزمین پلید روح ماست . . . ما سر نهاده بر شانه های خداوند پای بر این سرزمین نهادیم، و اینک هم آغوش با شیطان به خانه باز می گردیم . دیگر نه خدایی با ماست ، نه شیطانی. ما با خودمان باقی مانده ایم . . . به خانه باز می گردیم که این سرزمین دیگر نه سرزمین خداست ، نه دوزخ شیطان.
نور می آید.
مادر زیر پارچه ای سفید خوابیده است.
کلمب : از بهشت خودم برات هیچی نیاوردم ، مادر. حتّا یه مشت خاک که امروز روی قبرت بپاشم . امروز حتّا لباس هام رو روی عرشه کِشتی سوزوندم . نه به خاطر شیپیش هایی که همه ی راه همراهم بودن ، فقط به خاطر اون خاکی که روی لباس ها نشسته بود. نمی خواستم حتی غباری از خاک اون بهشت روی خاک این جا ریخته بشه. نمی دونستم مُردی. خیال می کردم شاید بخوای بغل م کُنی . شاید بخوای لب هات رو روی صورتم بذاری . نمی خواستم آلوده بشی به اون خاک . خاکی که با قدم هامون به کثافت کشیدیم ش. من از خونی که روی اون خاک ریختیم . با تو حرف نمی زنم ، مادر. یا حتّا از شهوتی که بیداد کرد روی اون خاک. من با تو از گندیدن و پوک شدن و مرگِ بهشت حرف می زنم. ما باز بهشت رو از دست دادیم ، مادر. حالا دیگه مهم نیست خدا، فرشته هایش یا مسیح پا روی اون خاک بذارن . اون خاک به نام همه ی ما به گند کِشیده شد. بخواب مادر ،بخواب . دیگه بهشتی برای ما نمونده ،نه بهشتی که توی آسمون با شه نه بهشتی که خود ما روی زمین ساخته باشیم . همه ی ما توی شوکت بی مقدار جهنم باقی موندیم.
زن : بزرگا او که شیرین و تلخ،خوشگوار و شور برهم آمیخت. بزرگا او که رودی آفرید از اشک به شادکامی و رنج،به سر خوشی و درد.
تاریکی.
صدای کلمب : من «کریستوبال کولون»ملقب به«کریستف کلمب» زندانی کِشتی «کاپی تانا»به فرمان ملکه ی اسپانیا «ایزابلا» ملقب به «کاتولیک»،امروز دوازدهم سپتامبر1504،بعد از چهارمین سفر خویش به سرزمین بهشت،راهی سرزمین خود می شوم. و دیگر بر هیچ دریایی از دریاهای خداوند،بادبان نخواهم افراشت. من خسته،تب کرده و نا اُمید به خانه باز می گردم.
نور می آید.
مأمور : شما چه دلیلی برای رفتن به این سفر دارین،ناخدا کلمب؟
کلمب : می خوام سرزمین جدیدی رو پیدا کُنم.
مأمور : مستعمره ی جدید برای حکومت اسپانیا؟
کلمب : سرزمینی برای خداوند،برای ملکه«ایزابلا»و برای همه ی مردم این دنیا.
مأمور : خداوند از وجود این سرزمین جدید شما آگاه نیست؟
کلمب: خداوند از همه چیز آگاهه.
مأمور : آگاهه اما باز شما می خواین برای خداوند یه سرزمین دیگه پیدا کُنین؟
کلمب : شاید خود خداوند چنین چیزی رو می خواد.
مأمور: خداوند می خواد که شما سرزمین جدیدی براش پیدا کُنین؟
کلمب : بله. خداوند از ما می خواد دین پسرش مسیح رو به همه ی جهان گسترش بدیم . . . شاید گوشه ای از این دنیا هنوز آدم هایی به خدا،به سرورمون مسیح و کلیسای بزرگ بی توجه باشن.
مأمور : شما از مرگ می ترسین،ناخدا کلمب؟
کلمب: نه،از مرگ بدم می آد. همون قدر که از شیپیش و موش بدم می آد.
مأمور : چرا؟
کلمب : چون شیپیش ها و موش ها بی رحم ترین حیوونای خداوندن. چون همه چی رو آروم آروم از بین می بَرَن. و وقتی همه چیز از بین رفت نمی شه دوباره آبادش کرد.
مأمور : اما من از شیپیش ها و موش ها چیزی نپرسیدم،از مرگ پُرسیدم.
کلمب: فرقی نمی کُنه،مرگ م بی رحمه. من از بی رحمی بَدَم می آد.
مأمور : شما آدم بی رحمی هستین،ناخدا کلمب؟
کلمب: به نظر آدم بی رحمی می آم؟
مأمور : از من می پُرسین؟
کلمب : بله . . . نمی تونم بپرسم؟
مأمور : می تونید. اما فراموش نکُنین که ما همه چی رو فقط باید از خداوند بپرسیم.
کلمب : من از همه می پرسم. از خداوند،از بنده هاش . . .
مأمور : و حتی از شیطون؟
کلمب : چیزی رو که باید از خداوند پُرسید نمی شه از شیطون سوال کرد.
مأمور : خداوند هیچ وقت جواب شما رو داده؟
کلمب : مستقیماً به خودِمن شاید نه،اما کاری کرده که من بالاخره بفهمم.
مأمور : و شما از کجا می فهمین این راهنمایی از جانب خداوند بوده،نه مثلن از طرفِ . . .
کلمب : صدای خداوند . . . صدای خداوند قوی ترین صدای جهانه.
مأمور : شما هیچ وقت از خداوند پرسیدن که راضی به سفر شما برای پیدا کردن بهشت زمینی هست یا نه؟
کلمب : این یکی پرسیدن لازم نداره . . . خداوند بهشت ش رو از کسی پنهون نمی کُنه که از ما بخواد برای پیدا کردنش بریم و اَزَش رضایت بگیریم.
مأمور : ناخدا کلمب،اگه شما توی این سفرتون بهشت رو پیدا کردین اما خداوند یا فرشته هاش اون جا نبودن،اگه اون جا پُر بود از شیپیش و موش،شما دنبال خداوند می گردین که ببینین کجاست؟
کلمب: نه.
مأمور : چرا؟
کلمب : چون خداوند جاییه که باید باشه،توی بهشت خودش . . . اون ناظر ماست. خداوند می دونه ما به نام خودش و پسرش مسیح،دوباره اون بهشت رو از شیطون پس می گیریم.
مأمور : حتم دارین خداوند از این کار شما راضی می شه؟
کلمب – اگه پشت و پناه ما باشه و ما دوباره سالم به این جا بر گردیم یعنی که هست.
مأمور : پس می شه که توی این سفر شما بمیرین؟
کلمب : توی یه سفر دریایی همه چیز ممکنه.
مأمور : شما گفتین از مرگ بَدِتون می آد؟
کلمب : نه اگه در راه خداوند باشه.
مأمور : شما برای پیروزی خداوند حاضرین دست به قتل و کُشتار بزنین؟
کلمب : خداوند به ریختن هیچ خونی رضایت نمیده.
مأمور : اگر راضی بود؟
کلمب : ما همیشه به مصلحت خداوند گردن می ذاریم.مأمور : شما از کجا می فهمین مصلحت خداوند چیه؟
کلمب : خداوند همیشه راهی برای نشون دادن خودش پیدا می کُنه.
مأمور : اون وقت شما بی رحمانه دست به قتل و کشتار می زنین؟
کلمب : بله.
مأمور : با بی رحمی،و به هر مقدار که باشه؟
کلمب : اگر خداوند فقط به پیروزی فکر می کُنه،اگر این پیروزی فقط از راه کشتار و مرگ به دست می آد،برای من هیچی غیر از اراده ی خداوند مهم نیست.
مأمور : و آدم ها؟
کلمب : رضایت همه چیز در رضایت خداونده.
مأمور : شما گفتین صدای خداوند رو می شناسین؟
کلمب : گفتم راه هایی رو که خداوند برای حرف زدن با ما انتخاب می کُنه می شناسم.
مأمور : شما این روزها زیاد خواب می بینین،ناخدا کلمب؟
کلمب: این روزها خوابیدن برای من کار سختیه. و خواب دیدن کار سخت تری.
مأمور : این روزها شده که بخوابین و خواب قتل و کشتار ببینین؟
کلمب: نه. من این روزها فقط رویایی از بهشت می بینم.
مأمور : ناخدا کلمب،آیا خواب می تونه یکی از راه های حرف زدن خداوند با ما باشه؟
کلمب : بله می تونه باشه.
مأمور : خُب ناخدا کلمب،شما به نام پدر،پسر و روح القُدُس می تونین روز سوم آگوست 1492 سفرتون رو برای فتح بهشت آغاز کُنین . . . ناخدا کلمب . . . گاهی شیطون با صدای خداوند با ما حرف می زنه.
تاریکی.
نور می آید.
بخور و عود و عنبر. زن اسپند در آتش می ریزد.
زن: برای شمایان زمین را آفریدم،و آسمان را. برای شمایان زمین را جایگاه رُستنی ها کردم،و آسمان را جایگاه اَبرها تا زمین سیراب کُنند. برای شمایان زمین را گذرگاه روز کردم و گذرگاه شب. و بر آسمان چراغی افروختم از خورشید و ماه. من با هر آن چه آفریدم با شمایان سخن گفتم.
کلمب هراسان از جای بر می خیزد.
کلمب : هیچ کس روی کشتی نبود. باد توی بادبون ها نبود. آب مُرده بود،بی تکون. کِشتی داشت فرو می رفت. من دریا رو نگاه کردم. دریا پُر از فرشته های مُرده بود. خدا منو از آسمون نگاه می کرد. گفت:«بهشت تو اینه». گفت:«پات رو روی بهشت بذار». من پام رو روی دریا گذوشتم. دریا دریا نبود،خاک بود. بال های فرشته ها زیر پای من پوک بود،خشک بود. به خدا نگاه کردم. گفت:«این جا سرزمین منه. بهشت تو». گفت:«با خون تازه کن خاک این بهشت رو».
صدای کلمب : این جا برای ما کلمه ی زندگی غریب ترین و بی معنی ترین کلمات دنیاست. اما به اندازه ی همه ی عمرمان به تجربه ی مرگ نزدیکیم. ما این جا جای زندگی و مرگ را با هم عوض می کنیم. ما این جا همه چیز را می کُشیم. آدم ها،حیوانات،خاک،علف،درخت،و حتی سنگ ها را. می کُشیم تا فتح کُنیم. تارام کُنیم هر چیزی را که تعریفی از سرکِشی و نا فرمانی دارد . . . ما اشتباه می کردیم،این جا بهشت نبود. جهنم هم نبود. فقط یک تکه زمین بود،یک سرزمین. ما حالاست که از این تکه زمین بهشت می سازیم. بهشتی بی خدا،بی فرشته ها،اما پُر از خود ما.
نور می آید.
پیرمرد ظرف آب را روی کلمب می ریزد.
پیرمرد : پاشو ناخدا کلمب،پاشو.
کلمب: باز روز حمومه؟
پیرمرد : نه . . . ما رسیدیم.
کلمب : به کجا؟ به بهشت یا به خونه؟
پیرمرد : تو دل ت می خواد به کدوم یکی رسیده باشیم؟
کلمب : نمی دونم. من دیگه هیچی نمیدونم.
پیرمرد :این رو انگار دیگه هیچ کس نمی دونه . . . ما به خشکی رسیدیم،ناخدا کلمب به خشکی. ما و این شیپیش ها و این موش ها.
تاریکی.
زن و بعدتر کلمب :اسب ها را در دشت های سر سبز دیده ای،و غزال ها را؟ اَبرها را در آسمان دیده ای،و پرندگان را؟ کوه ها را سر کِشیده و استوار دیده ای،و علف ها را؟ بهشت همه ی این هاست. بهشت همه ی نیکویی هاست. و آن چه خداوند آفریده است همه نیکویی است.

تمام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سه شنبه بیست و سوم تیر ماه 1383
محمد چرم شیر